سلام
از ماه محرم تا حالا می خواستم خاطراتمو بنویسم. تنبلی کردم. آخه مشقام زود تموم نمی شدن. حالا هرچی یادم مونده می نویسم. دهه ی عاشورا مصادف شده بود با دی ماه 1387.
توی دهه ی عاشورا باز هم می رفتیم مهد شهیدان. من می رفتم توی مدرسه ای که بچه ها می رفتن. اونجا رو واسه این گذاشته بودن که ژدرو مادرا راحت به سخنرانی ها و عزاداری گوش بدن. از اون گذشته، بچه ها هم خسته نمی شدن. جایزه هم می دادن. شبای اول که می رفتم بهم جایزه ندادن. به مامان گفتم من باید جایزمو از اونا بگیرم. اما باز مثل شبای دیگه وقتی ماشینمون حرکت می کرد به سمت خونه یادم می یومد. تا این که یه شب ازم سئوالی پرسیدن و قرار شد جایزمو بدن. یه نمایشگاهی بود که می رفتم نگاه می کردم. یادم رفت جایزمو بگیرم. شب آخر جایزمو بالاخره گرفتم و کلی خوشحال شدم یه مداد رنگ با یه دفترچه و یه پازل کوچیک.
برنامه های مختلفی داشتن. عذاداری هم می کردیم. یه شب هم که من خیلی خسته بودم اومدن چراغ ها رو خاموش کردن و گفتن بخوابید. منم از خدا خواسته راحت خوابیدم. خیلی چسبید.
|